نميدونم آدما چطور ميتونن طي يك شب يه تصميمي بگيرن و از فرداي اون روز در راستاي اون تصميم تغيير كنن!
من نميتونم ، هيچوقت نتونستم ، يادم ميره! يكبار يه مسير هفت ساعته رو بايد با تعدلدي دوست و آشنا طي ميكردم ، من آدم
پرحرفي ام ، حتي اگه باهات قهر باشم هم حرف ميزنم،اونبار تصميم گرفتم حرفي نزنم ، يادم رفت ، يك ساعت بعد فهميدم
دارم كل خاطرات اون چند روز رو ميگم براشون ، مجبور شدم رو صفحه لاك اسكرين ام بنويسم ساكت باش كه ياداوري شه بهم
و ساكت باشم يكم! كه اون نوشته هم بعد چند روز عادي شد برام و دوباره روز از نو روزي از نو.
من اينطوري ام كه جنگ نرم رخ ميده تو روح و روانم ، هيچوقت يهو افسرده و غمگين نشدم ، يهو انگيزه نگرفتم كه از فردا فلان
كارو كنم و كمر به انجامش ببندم نه ، من ذره ذره بدون اينكه بفهمم چه خبره ساكت شدم ، غمگين شدم ، نگاهم كمرنگ شد ،
كم كم دلم به حال ادما نسوخت ، كم كم دوستشون نداشتم.
بدون اينكه بفهمم!!
درباره این سایت